جدول جو
جدول جو

معنی حق کشی - جستجوی لغت در جدول جو

حق کشی
(حَ کُ)
پایمال کردن حق با علم بحقانیت آن
لغت نامه دهخدا
حق کشی
بی عدالتی، تبعیض، حق شکنی
متضاد: دادوری، قسط، منصفت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خط کشی
تصویر خط کشی
خط کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زه کشی
تصویر زه کشی
خشکاندن آب باتلاق، عمل خشکاندن باتلاق به وسیلۀ کندن گودال ها یا نهرهای کوچک و بردن آب های زائد به گودال ها و زمین های پست
فرهنگ فارسی عمید
(حَ شِ کَ)
چگونگی حق شکن
لغت نامه دهخدا
(یَکَ / کِ)
عمل یخ کش. (یادداشت مؤلف). حمل یخ با ارابه یا وسایط نقلیۀ دیگر از یخچال و کار خانه یخ سازی به جاهای دیگر. و رجوع به یخکش شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ / کِ)
عمل لش کش، مرده کشی
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ / کِ)
عمل گل بردن. کار گل کردن. حمل گل کردن
لغت نامه دهخدا
(سَ کُ)
کشتنی است مثل کشتن سگ که آن را مؤاخذه نیست. (آنندراج) :
نشنیدی و وقت سگ کشی میگویی
انگار که گربۀ سیاهی کشتی.
یحیی کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زِهْ کَ / کِ)
عمل کندن جویهای گود تا رطوبت یا آب اراضی باتلاقی در آن گرد آمده زمین خشک و سالم شود. جداولی که در باتلاقها کنند برای اخراج آبهای عفن، تا زمین خشک و آمادۀ زراعت شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خشکانیدن آب زمین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(طَ بَکَ / کِ)
شغل طبق کش. باربری به طبق
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ / کِ)
حمل خاشاک و خاکروبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مخفی کردن حقیقت. کتمان راستی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حق طلب
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ دَ / دِ)
آنکه حق را انکار کند. آنکه حق را پایمال کند
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام ترکی صاقر است
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ دَ / دِ)
حق گو. آنکه سخن راست و درست و مطابق واقع گوید:
به یک ندم برهاند حق، اربود یکدم
زبان و سینۀ حق گوی و حق پذیر مرا.
سوزنی.
تو منزل شناسی و شه راه رو
تو حق گوی و خسرو حقایق شنو.
سعدی.
ترا عادت ای پادشه حق رویست
دل مرد حقگوی از آنجا قویست.
سعدی.
، مرغ حق. مرغ شب آهنگ. مرغ شب آویز. مرغ شب خیز. آواز این مرغ شبیه بکلمه حق است یا هو. گویند او بشب خود را از یک پای بر درخت آویزد و حق حق فریاد کند تا آنگاه که قطره ای خون از گلوی او فروچکد، آنگاه آرام گیرد
لغت نامه دهخدا
(اُ فَ گِ رِ تَ / تِ)
آنکه راستی را پوشیدن خواهد. آنکه حق را پایمال کردن خواهد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کشته شده به دق. کسی که از دق کشته شود. آنکه از دق بمیرد.
- دق کش شدن، دق مرگ شدن. مردن از دق. به اندوه سخت و غم جانکاه مبتلی آمدن.
- دق کش کردن، دق مرگ کردن. به رنج و محنت و غصه مبتلی و به مرگ کشاندن کسی را. با اندوه دادن بسیار به او سبب مرگ او شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ، مجازاً، رنج بسیار دادن. دق مرگ کردن
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ / کِ)
اصطلاحی در امور بانکی. گرفتن پول از حساب شخصی بوسیلۀ چک یا حواله دادن پولی بکسی بدان وسیله. داد و ستدهای بانکی بوسیلۀ چک. چک نویسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لش کشی
تصویر لش کشی
مرده کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل کشی
تصویر گل کشی
حمل و نقل گل و خاک: کپه گل کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط کشی
تصویر خط کشی
پگمالی خط کشیدن روی کاغذ بوسیله خط کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق شکن
تصویر حق شکن
آنکه حق را انکار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چک کشی
تصویر چک کشی
گرفتن پول از حساب شخصی بوسیله چک چک نویسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زه کشی
تصویر زه کشی
خشکاندن آب زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حق جوی
تصویر حق جوی
هده جوی هده خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لش کشی
تصویر لش کشی
((لَ. کِ))
مرده کشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زه کشی
تصویر زه کشی
((زِ. کَ یا کِ))
خشکاندن آب زمین
فرهنگ فارسی معین
عمل قطع کردن آب شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی
جا انداختن پای در رفته توسط شکسته بند
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی تیر و کمانوسیله ای برای شکار پرندگان مانند: گنجشک، سار، توکا
فرهنگ گویش مازندرانی